با دستهای غاز وحشی در کافه
نویسنده: سلمان نظافت یزدی
زمان مطالعه:8 دقیقه

با دستهای غاز وحشی در کافه
سلمان نظافت یزدی
با دستهای غاز وحشی در کافه
نویسنده: سلمان نظافت یزدی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]8 دقیقه
صدای نصرت از پاکستان رسیده بود به تلویزیون کوچک گراندیگ ما و میخواند: «هزار جان گرامی فدای نام علی» اجرایی که بعدها فهمیدم از شاهکارهای قوالی پاکستان است.
«اولینبار در سال ۹۰ و در «هارلم» بود که صدای نصرت فتحعلی خان را شنیدم. من و هم اتاقیام ایستاده بودیم و به صدای فراگیر او گوش میدادیم. همهی ما همراه موج پرنوسان ریتم طبلای پنجابی به اطراف کشیده میشدیم و مسحور صدای منظم کفزدنهایی بودیم که با زمانبندی بینقص از بالا و پایین احاطهمان کرده بود. من صدای ارغنونها را که همراه با ملودی میرقصیدند، میشنیدم که مانند عنکبوتهای غولآسای چوبی ترانه میخواندند، بعد ناگهان آوای اوج گیرنده یک و بعد ده صدا که مانند دستهای غاز وحشی در حال پرواز با نظمی بینظیر در آسمان شناور شدند. بعد صدای نصرت فتحعلی خان بود، آمیزهای از بودا، شیطان و فرشتهای دیوانه. صدای او مخمل آتشینی بود.»
نگاه جف باکلی به نصرت فتحعلی خان/ شروین شهامیپور/ مجله گلستانه: بهمن 1380-شماره 36
اسپیکر کافه دست ما بود. هرکداممان میتوانستیم با گوشی به اسپیکر وصل شویم و دیجیِ کافهای 5 یا 6 متری در مرکز شهر باشیم. تا زمانی که قهوههای ارزان آماده میشد، تا وقتی حرفهایمان بعد از خوردن قهوه گُل میانداخت، این ما بودیم که زیرصدای تمام حرفهایمان موسیقی پخش میکردیم و گاهی هم همه ساکت میشدیم و در صدای خواننده یا ساز دقیق میشدیم.
توی کافه هرچیزی که دستمان میرسید، پخش میکردیم؛ از آهنگهای روز تا آهنگهایی که خوانندههایش هفت کفن پوسانده بودند. از تورج شعبانخانی که محزون میخواند: «هنوزم چشمای تو...» تا غربت ابراهیم منصفی که «آواز از مه» میخواند، ما حتی حمید صفت هم گوش میدادیم که با لحنی مضحک میخواند: «یعنی دلت با ما نیست».
اما هرکداممان خواننده یا خوانندگانی را نمایندگی میکرد. یکی از ما تخصص داشت تا خوانندههایی را از ته یک صندوق بیرون بکشد و ناگهان آواز و اسمی رو کند که انگار غیر از ما در آن کافهی کوچک هیچکس دیگر «علیاصغر شاهزیدی» را نمیشناسد. یا یکی دیگر آنقدر در خوانندهای غرق بود و آهنگهای او را با شور میخواند و حرکتهای بدن آن خواننده را خوب اجرا میکرد که هنوز هم هر زمان به آهنگ «سیاهپوشها» میرسم، صدای خواننده را با حرکات بدن آن دوست تصور میکنم. یکی دیگر در آن جمع گاهوبیگاه «دلم گرفت ای همنفس/ پرم شکست تو این قفس» حامی را پخش میکرد و آنقدر منتظر ماند تا اولین کنسرت عمرش، کنسرت حامی باشد و او برای آن کنسرت رفت تهران اما کسی که فکر میکرد همنفسش هست نیامد تا قصهی او مثل فیلمهای قادری پایان خوشی نداشته باشد.
دوست دیگرمان هم نمایندهی رنج بود. او صدای «احمد ظاهر» بود و هجرت را به خاطرمان میآورد و گاهوبیگاه برایمان پخش میکرد: «لیلی لیلی لیلیجان، جان جان دل من کردی ویران...».
درست یادم نیست از کی اما یک روز در آن جمع نمایندهی قوالان شدم. من از کودکی صدا و تصویر «نصرت فتحعلی خان»، «عزیز میان»، «سرآهنگ» و چند خوانندهی دیگر را شنیده و دیده بودم. در خانهی ما موسیقی سنتی ایران ممنوعیتی اعلامنشده داشت. این موسیقی نماد رخوت و خمودگی بود و همین بود که ما صدا و آواز را از کشورهای همسایه قرض گرفته بودیم.
صدای نصرت از پاکستان رسیده بود به تلویزیون کوچک گراندیگ ما که به ویدیوی افترنون وصل بود و میخواند: «هزار جان گرامی فدای نام علی» اجرایی که بعدها فهمیدم یکی از شاهکارهای قوالی پاکستان است. بعد از آن اگر هد ويديو کثیف نمیشد، میتوانستم لابهلای دود بهمن کوچک که میان انگشتان پدر بود اجرای «الاهو» را بشنوم، آهنگی که محبوبترین آهنگ خوانندهاش است و خودش گفته الاهو را چون در ستایش پروردگار است، بیشتر از همه دوست دارد.
حافظه تصویری کودکی من پر بود از اجراهای نصرت فتحعلی خان و عزیز میان و سرآهنگ، اما در این میان اجراهای فتحعلی خان بیشتر در ذهنم مانده است. اجرایی شبیه به مجلس تعزیه که جمعیت در آن بیخویشاند. اجرایی که در آن تولیدکننده و مصرفکننده مدهوشاند و انگار همهچیز از پیش روی نظمی مبتنی بر آشفتگی و پریشانی و سرخوشی چیده شده است. از نحوهی نشستن اجراکنندگان و نزدیکی آنها به مخاطبان تا غیرقابل پیشبینیبودن قوال.
این فرم از موسیقی و اجرا چیزی شبیه مجلس ذکر است؛ قوال در آن بیت یا مصرعی را بهعنوان ترجیع بر میگزیند و در فواصل مختلف تکرار میکند. اگر تا بهحال تجربهی دیدن یا شنیدن اجراهای نصرت فتحعلی خان را نداشتهاید، حتماً آنها را به کمک علامه گوگل گیر بیاورید. دیدن این اجراها شما را با نوایی پر از شور آشنا میکند؛ روبهرو شدن با نوعی موسیقی مبتنی بر ذکر که در آن خواننده و شنونده مدهوشاند و نوعی عرفان و خداشناسی در آن موج میزند. این نوع از موسیقی تاریخ بلندی دارد که به سدهی هفتم هجری و نامهایی همچون امیر خسرو دهلوی و تیمور لنگ میرسد. صدا و تصویر نصرت فتحعلی خان از کودکی تا امروز در ذهنم ذیل کلمهی «شور» ثبت شده است.
یکی از همان روزهایی که در کافهی کوچک نشسته بودیم و داشتیم آهنگ آن روز را پیدا میکریم. دقیقاً جلوی کافه یکی از اتوبوسهای رنگیرنگیِ پاکستانیهایی جلوی در کافه ایستاد. چند دقیقه بعد یک نفر وارد کافه شد و به زبان اشاره قهوه سفارش داد؛ اما انگار از قهوه راضی نبود و با زبان اشاره میخواست اعتراض کند یا درخواست شِکر کند. بالأخره با انگشتش ادای همزدن فنجان را درآورد تا فهمیدیم که شِکر میخواهد. بعد از این دیالوگهای تصویری فضای کافه سنگین شده بود و ما زبان هم را نمیفهمیدیم که بتوانیم بحث را به سمتی بکشانیم و سکوت را بشکنیم. نمیدانم چه شد که ناگهان یاد یکی از آهنگهای نصرت فتحعلی خان افتادم. با گوشی آهنگ را پخش کردم. هنوز 30 ثانیه نشده بود که میهمان پاکستانی ما سر شوق آمد و نیمخیز شد و فریاد زد: «استاد استاد» و گل از گلش شکفت. ما با نوای نصرت به لبخند رسیدیم و آخر هم مرد پاکستانی همهی میهمانان کافه را در آغوش کشید و وقتی از در کافه خارج میشد صدای نصرت مستانه میخواند: «نه من بیهوده گرد کوچه و بازار میگردم/ مذاق عاشقی دارم پی دیدار میگردم/ خدایا رحم کن بر من پریشانوار میگردم/ خطاکارم گناهکارم به حال زار میگردم...»
دربارهی نحوهی خوانندگی و اجرای نصرت فتحعلی خان حرفهای زیادی زدهاند. اما خودِ آدم باید روزی بیخویش بنشیند و در این نوع از موسیقی که بدویتی پنهان و والا دارد غرق شود. قوالی را نمیتوان توصیف کرد، نمیتوان تشبیه کرد، قوالی از آن ساحلهایی است که آدم خودش باید روی آن قدم بزند تا درکش کند، تا بفهمدش. قوالی بدون اغراق ربطی به آسمان دارد و انگار روزی جایی دریچهای باز شده است و قوالی بر عدهای نازل شده است. دربارهی قوالشدنِ فتحعلی خان خودش گفته است که آن را از پدرش که قوال بوده به ارث برده است و همهی ماجرا از خوابی شروع شده است که 15 روز پس از مرگ پدر دیده است. پدرش گلوی او را لمس کرده و گفته بخوان. او خوانده است و بعد شهرتش جهانگیر شده و بعد جایزهی پیکاسو را برده و بعد به هالیود راه پیدا کرده و نامش در کنار آدمهای بزرگی چون مارتین اسکورسیزی مایکل، بروک، الیور استون در جهان صدا و تصویر مانده و درخشیده است. در حافظهی آدمهای بسیاری از لندن تا تالار وحدت در همین تهران اجراهای زندهی نصرتِ قوال ثبت و ضبط شده است. اگر حالا که سالها از مرگ نصرت گذشته، دوباره در اجراهای او دقیق شوید نوعی تلاش برای فهماندن چیزهایی از جهان دیگر از سوی او و گروهش میبینید و او مثال درستِ جمله معروفِ «آنجا که سخن از گفتن بازمیماند، موسیقی آغاز میشود» است.
جف باکلی یکی از عشاق نصرت گفتوگوی جذابی با او دارد و او در تکهای از آن مصاحبه میگوید: «مثل خیلی از آمریکاییهای دیگر از طریق شما با قوالی آشنا شدم. معنای هیچکدام از کلمات شما را نمیفهمم، اما صدایتان به قلبم پیامی میدهد و این چیزیست که بیشترِ شنوندگانِ غربی به آن تکیه میکنند چون ما زبان شما را نمیدانیم. برای مثال عدهی کمی از مردم میدانند «هالکا» به معنای مستیست.»
و نصرت پاسخ داده است که: «این به معنای مستی از الکل نیست، بلکه چیزیست مانند زمانی که یک فرد عاشق میشود.» میتوانم چهرهی فتحعلی خان قوال را موقع پاسخدادن به باکلی تصور کنم. او صورتش را جمع کرده و لبخند بر لب جواب او را داده و آخرش هم آن سر کوچک بالای بدنِ پهنش را محبتآمیز تکان داده است.
من همیشه به معجزهی صدای نصرت فکر میکنم. به اینکه وقتی روی سن میرفته به چه چیزی فکر میکرده؟ دوست دارم اینبار که رفتم خلیج گواتر جایی که دریا میان ایران و پاکستان تقسیم میشود، دنبال ناخدایی بگردم که اولینبار میان بارهایش صدای نصرت را به ایران رسانده است و از او بپرسم: آیا میدانستنی داشتی الکل قاچاق میکردی، الکلی که هم میتوان شب را تا صبح با آن در لندن بیدار ماند و هم در کافهای کوچک در مشهد با آن همزبان مسافری تازه شد؟

سلمان نظافت یزدی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.